متن سخنرانی ناز لی در چهاردهمین سال يادمان جان باختگان تابستان ١٣٦٧ - استكهلم
برادرم در تابستان ١٣٦٧ اعدام شد. او در آخرين ملا قاتی كه با خانواده داشت گفته بود موج سركوب در زندان در راه است. خواهرم گفته بود موجی ست و می گذرد. برادرم پاسخ داده بود توفان است و می برد. ديديم كه توفان بود و برد.
صحبت امروز من در باره تابوتهاست. ابتدا به زمينه تاريخی اين شكنجه اشاره می كنم كه به سال ٦٠ و توبه های تاكتيكی بر می گردد. بعد از سالهای ٦٠ و ٦١ و اوج توبه های تاكتيكی ، عده ای از زنان زندانی كه در سال ٦١ دستگير شده و به زندان قزل حصار منتقل شده بودند به همراه برخی زندانيان قديمی تر سعی می كنند جو توبه تاكتيكی را بشكنند. يكی از شرايط توبه تاكتيكی مصاحبه اجباری در حسينیه زندان بود و الزام باقی زندانی ها به رفتن به حسينیه و تماشای مصاحبه. در مقابل ، زندانی های “سرموضع “ از قبول مصاحبه و رفتن به حسينیه امتناع می كردند. در فضای توبه تاكتيكی ، زندانيان “سر موضع “ برای نرفتن به حسينیه بهانه هایی نظير كمردرد و غيره می آوردند. يكی از مسائلی كه زندانی های قزل حصار در آن دوره به آن پرداختند ، اعلام آشكار قبول نداشتن مصاحبه و نرفتن به مصاحبه بود. حاجی داود رحمانی به ضرب كتك و تنبيه به زندانی ها فشار می آورد. يك روز ، در نوبت كاركری چپ ها در بند ٨ (بند سرموضعی ها) ، زندانبانان اعلام رفتن به حسينیه كردند. وظيفه كارگرها بود كه برای اجرای حسينیه ، موكت ها را در سالن بزرك واحد پهن كند. زندانی های چپ گفتند از آنجایی كه ما نه مصاحبه می كنيم و نه به حسينيه می رويم در فراهم كردن اين شرايط هم همكاری نمی كنيم. در نتيجه جای يك بند كامل در سالن واحد خالی ماند. اين امر برای حاجی داود خيلی گران تمام شد. او تعدادی از زندانی های چپ را در اتاق دربسته و با اعمال فشار نگاه داشت تا سالن آماده شد.
دور تا دور اين سالن بزرك ، تخت های سه طبقه ای را كه از زمان شاه باقی مانده بود گذاشته بودند. فرض براين بود كه همچون آن زمان ، هر زندانی يك تخت برای خوابيدن داشته باشد. طرز چيدن اين تخت ها در دور تا دور سالن آنها را به محفظه ها ، كابين ها و يا تابوت هانی شيبه كرده بود. فضای هر تابوت جایی با درازای دو متر و عرض ٧٥ سانتی متر و عمق ٩ سانتی متر را در بر می گرفت. برای جلوگيری از ارتباط زندانی ها ، يكی از آنها در منتهی اليه لبه بيرونی تابوت می نشست و ديگری در منتهی اليه تابوت كناری ، جسبيده به ديوار. در اين تابوت ها ، مطلقا حق هيح كاری نداشتيم و از كوحكترين حقوق محروم بوديم. از حق ديدن و شنيدن ، حق حركت ، حرف زدن ، خوردن به هنگام گرسنگی و حتی از حق تملك بر وسايل شخصی مان. كوحكترين صدا و يا حركتی ممنوع بود. روز ی٢ يا ٣ بار حاجی رحمانی برای بازرسی می آمد. نگهبان ها به ترتيب دنبال حاجی می آمدند و گزارش می دادند كه اين يكی قاشق را به بشقابش زده و صدای آن را در آورده و يا آن ديگری حركت ديگری كرده است. بعد از شنيدن گزارش حاجی با مشت و لگد فرد خاطی را تنبيه می كرد. با اولين مشتی كه خوردم به ياد فيلم های كارتون افتادم كه در آن از چشم آدمی كه ضربه خورده بود ستاره می پريد و من گمان می كردم شوخی است. حال می ديدم واقعا می شود از چشم آدم ستاره بپرد. حاجی وقت لگد زدن با تمسخر می گفت:” حالا حتما فكر می كنی پوتین آمريكایی است و داری مبارزه ضدامرياليستی می كنی ، نخير إ اين كفش ملی است “. او مطلقا ديوانه بود. پاسخ كوحكترين “خلا ف“ را با ضرب و شتم وحشتناكی می داد.
در تابوت ها ، شكنجه جسمی در اوج بود. از صبح تا شب نشستن ، اجازه هيح كاری را نداشتن ، تحقير شدن و شكنجه روانی. بهتر بگویم ، شكنجه ايدئولوژيك هم جريان داشت. بجز در ساعت های خواب ، تمام وقت بلندگوی سالن با صدای بلند برنامه پخش می كرد. برنامه ها شامل نقد ماركسيسم به انحاء مختلف بود. چپ های تواب كه افكار و خصوصيات چپ ها را می شناختند ، از زوايای گوناگون به نقد ماركسيسم می پرداختند. برنامه هانی هم در انتقاد از ماركسيسم ، از سوی افراد خود رژيم متل موسوی پخش می شد كه اثر كمتری داشت. دانما اخبار فداكاری ها و جان فشانی های بسيجيان و پاسدارها كه به خاطر اعتقاد روی مين می رفتند ، پخش می شد. يكی از زندانيان كه چند ماه در تابوت بسر برده بود از تاثير منفی اين اخبار می گفت. او می گفت چگونه با شنيدن اين خبرها احساس پوچی می كرده كه اينان برای عقايدشان خود را به كشتن می دهند ولی ما چنین نيستيم.
می خواهم بگویم فضایی ايجاد كرده بودند كه در آن همراه با شكنجه های جسمی و روحی ، مداوما مسانلی را كه می خواستند در مغزت تزريق می كردند. به محض آنكه سكوت برقرار می شد ، قرآن پخش می كردند حاجی رحمانی با تمسخر می گفت: توی تابوت خودتان نشسته ايد و دارند برايتان قرآن می خوانند.
اين فشارها باعث شد زندانی ها شروع به خاتمه دادن به مقاومت كنند تا از تابوت ها خارج شوند. اما در آغاز ، حاجی رحمانی نمی خواست به همين زودی دست بردارد. به اين سادگی نبود كه كسی بگويد من ديگر تحمل اين شرايط را ندارم و حاضر به پذيرش مقررات هستم. خير. ابدا. در اين صورت حاجی به او می گفت اثبات كن. اثبات كردن به اين معنی بود كه بايد اطلا عات تشكيلاتی یی را كه از دوره بازجویی باقی مانده بود بدهی و بعلاوه برای تك تك كسانی كه با آنها در بند بوده ای “تك نويسی” كنی.يعنی هرچه را در باره آدمی میدانی ، خصوصيات شخصی اش را ، نقطه ضعف هاش را و اينكه چه می توان كرد تا وا بدهد ، بايستی مینوشتی. مثالی میزنم: برای اينكه حاجی باور كند ، صحنه ای نمایشی برگزار میشد. كسی ناگهان داد می زد. آی نور ، نور ديدم. يعنی خدا را ديده است. به حاجی گزارش میشد. می آمدند و او را می بردند. لباسش را میشستند و غسل می دادند. بعد خودش حمام می كرد و غسل می كرد و مسلمان می شد. بعد بقيه وسايلش را آب می كشيد و حرفهايش را می زد و مصاحبه می كرد.
اين مصاحبه ها با ديگر مصاحبه ها خيلی فرق داشت. من از احساس خودم می گويم كه می لرزيدم. اين ها مثل بريده های سابق حرف نمی زدند. فرياد می كشيدند. انرزی خاصی از خودشان نشان می دادند. يكیشان می گفت من تواب صفر كيلومتر هستم ، بايد انقلا بی در تواب ها بوجود آورد. ديگری می گفت من هرچه اطلاعات داشتم دادم. می گفتند يكی مادرش را كه قبلا با بچه ها همكاری كرده بوده لو داده و به زندان كشانده است.
اين مصاحبه ها واقعا موثر بود. ٩٠ درصد كسانی كه در تابوت ها نشستند بريدند و اين مصاحبه ها ، علا وه بر فشارها ، يكی از علت های بريدن بود. بريده ها به حاجی می گفتند با هر كس چه كند كه مقاومش بشكند. حاجی استفاده زيادی از اين توصيه ها می كرد. مثلا در آخر دوره تابوت ها ، چند نفر را بی هيح حرفی به بند آورد. طبق نظر “بريده ها” اينها “دنباله رو” بودند و اگر به بند می آمدند به دنبال آنها بقيه می برند. اين در مورد چند نفر صادق بود. اما در وضع سه نفر كه كم سن بودند تاثيری نداشت. حاجی دو نفر از آنها را به تابوت ها برگرداند كه تا آخر در آن ماندند. يك نفرشان را شديدا تحت فشار گذاشت. روزی سه وعده شلاق می خورد تا نماز بخواند و مقررات را رعايت كند. س از مدتی اعلام كرد بريده و مقررات را میپذيرد. اين در دوره آخر تابوت ها بود كه حاجی رحمانی میخواست هرطور شده همه بلند شوند و بگويند بريده اند.
حالا می خواهم از تجربه شخصی خودم بگویم و اينكه چكار كردم. من در آغاز اين ماجرا در قزلحصار نبودم. بعلت طولانی بودن بازجوئی و حكم كرفتن در اوين مانده بودم. من و چند نفر ديگر را از اوين به قزل حصار منتقل كردند و مستقيما در تابوت نشاندند. پنح ماه در آنجا ماندم تا تابوت ها جمع آوری شدند. چگونه بر من گذشت؟ احساس می كردم بايد كاری بكنم. می بايست با خودم می جنگيدم. مغزم مثل موتور بی وقفه كار می كرد. مثلا وقتی نقدی پخش می شد ، خود را ملزم می ديدم جواب خود را به آن بدهم و همه دانسته های خود را به كار گيرم. همه چيز را مرور می كردم و بعد می گفتم تمام. ديگر آرام گرفته بودم. يكی از بحث های تكراری در اين نقدها اين بود كه كمونيستها در زنها با يكديگر شريك اند. اين بحث ها هميشه برای من مسخره بود. اما در فضای آنجا می بايست يكبار ديگر همه عقايدم را مرور می كردم تا به خود مطمئن شوم. يكی از دوستانم كه با هم به تابوت ها آمده بوديم و تا آخر با هم گذرانديم ، دو سه روز بعد از پايان يافتن تابوت ها به من گفت.”ولی نازلی اونها كمی هم حق داشتند. چرا كه من در بيرون از زندان پسرخاله ام را دوست داشتم . با عصبانيت به او گفتم:" اين چه حرفیست كه میزنی. دوست داشتن تو چه ربطی به حرف های اينها دارد كه كمونيستها روابط آنچنانی داشته اند." منظورم اين است كه اين جور مصاحبه ها نوعی شستشوی مغزی بود. همه فضا برای شستشوی مغزی آماده شده بود. نمی توانيم بگوئيم بريدن٩٠ درصد زندانی ها به خاطر نداشتن قدرت تحمل بود.
ويژگی اين شكنجه ها در فضای فشار همه جانبه ای بود كه زندانبان ها ساخته بودند.
من سعی می كردم مغزم را دائم در تحرك نكه دارم. مثلا خيال می كردم در بيرون هستم و می خواهم در مسيری رانندگی كنم. می كوشيدم همه لحظات و حركاتی را كه بايد انجام بدهم مجسم كنم. چرا كه يكی از تاثيرات سلول انفرادی منجمد شدن مغز آدم است. يك بار با خمير نان و حوب جارو گل درست كردم. آن را از من گرفتند و كتك حسابی خوردم. اما حاجی بيشر تر از اين عصبانی بود كه می گفت تو روحيه داری گل درست می كنی. يادم هست سرما خورده بودم و حساسيت داشتم. آب بينی ام همين طور سرازير بود. نه دستمال می دادند و نه حق داشتم دماغم را بالا بكشم چون صدا می داد. ناگزير با لباس خودم آب بينی ام را پاك می كردم. احساس تحقير و فشار می كردم.
يكبار صدائی شنيدم و احساس كردم كسی در تابوت كناری دارد مورس می زند. ناگهان داغ شدم و شروع به مورس زدن كردم. اما طرف ، پاسدار بود.
مدام می بايست با تاثير منفی آنها مقابله می كردم. رمانهائی را كه خوانده بودم برای خودم تعريف می كردم. بار ديگر آمدند نظرمان را در مورد ماركسيسم و جمهوری اسلا می و غيره پرسيدند. من برای اولين بار از ماركسيسم دفاع كردم. نمی توانم بگویم چرا. شايد میخواستم خودكشی كنم. نقطه نظرم اين نبود كه الان بايد از ماركسيم دفاع كرد. شايد فقط يك عمل دفاعی بود. سر و صدای اين جريان و از پا درآمدن خيلی ها به بيرون رفته بود. خبر پیچيده بود. خانواده های زندانی ها هم متحير بودند كه چه بر سر بچه هايشان آورده اند كه حالا از اسلام دفاع می كنند. می فهميدند كه آنها در حالت عادی نيستند. سروصدای اين ماجرا آنقدر بلند شد كه گويا به خمينی و به راديوهای خارجی هم رسيده بود. يكبار متوجه شديم كه دارند از ما عکس می گيرند.
يك روز به ما گفتند بلند شويم. بعد كسی پشت يك در گفت چشم بندت را بده. پنح ماه عادت كرده بودم كه شب و روز با چشم بند باشم. وقتی گفت “چشم بندت را بده “ ، باور نمی كردم و قبل از برداشتن چشم بند ، لحظه ای طولانی مكث كردم. بعد به سالنی رفتم كه عده ديگری از زندانی ها هم آنجا بودند. می توانستيم همديگر را ببينيم. باور كردنی نبود. وضعيت روانی پیچيده ای بود. بچه ها به لحاظ روانی واقعا خرد شده بودند. ما را دو ماه در آنجا در قرنطينه نگاه داشتند. بچه ها آنقدر بی حقوقی مطلق ديده بودند كه وقتی پاسدارها روزنامه های باطله برای مصارف مختلف به ما می دادند تا مدتی حق خواندن آن ها را به خود نمی دادند كه گويا اين حركتی”چپ” است. من هميشه زياد می خندم. يكی از وجوه شخصيت من است. يادم هست خيلی ها به من انتقاد می كردند كه گويا وسعت فاجعه را درك نمی كنم. می گفتند كه ما شكست خورده ايم و حالا وقت خنده نيست. اينهم جزء تاثيرات تابوت ها بركسانی بود كه گذارشان به آنها افتاده و يا نيفتاده بود. بودند كسانی كه از وحشت رفتن به تابوت ها و خردشدن ، خود رفتند و تقاضا كردند حاجی آنها را به تابوت ببرد تا س از سه چهار روز آن نمایش را به نحوی رقيق تر به اجراء بگذارند و حاجی دست از سرشان بردارد.
بايد بگویم كه روند شكنجه تابوت ها ، بالا و پایين و شدت وضعفی متفاوت داشت. ابتدا با عده كمتری شروع شد. اما وقتی حاجی نتايج كار را ديد ، دامنه آن را گسترش داد. اين شكنجه ابتدا با زندانيان زن چپ شروع شد اما بعدتر مردها و مجاهدين را هم در برگرفت. اينها فقط گوشه كوچكی از يك شكنجه خاص در زندان قزل حصار بود.
حالا می خواهم اگر موافقيد چادر و چشم بند زندان را كه با خود بيرون آورده ام بپوشم و همانطوری كه در تابوت نشسته بودم بنشينم تا شما ببيند.
حقوق این نوشته برای کانون زندانیان سیاسی ایران(در تبعید)محفوظ است. چاپ آن با دکر ماخذ بلامانع است